حسین جان به کربلا نیا...
امروز دوم محرم است.
کاروان راه افتاده است. دارد به سمت کوفه حرکت می کند. صدای همهمه می آید. صدای گریه های علی اصغر، صدای خنده های کودکانه رقیه که دارد شاد و خندان در پی چیزی می دود.
عباس با آن قامت رشید مراقب کاروان است و علمدار . علی اکبر و قاسم در کنار هم حرکت می کنند. رباب دارد نوزاد شش ماهه اش را آرام می کند. زینب با دیده ای نگران در پی رقیه می باشد ولی همه ی هوش و حواسش متوجه برادر است.
اینجا سرزمین کربلاست. نرو حسین جان…
اینجا عزیزانم را از دست خواهم داد. اینجا محل آزمایش من است. حسین جان ؛ مادرمان گفته بود!!!خیلی وقت پیش.
نرو حسین جان!
آه مادرجان، چگونه تاب آورم. داریم به کربلا می رسیم.
اینجا همان جایی است که حسینم را سر می برند. اینجا علی اصغرم را ، علی اکبرم را ، قاسمم را تشنه لب به شهادت می رسانند.
آه مادر، مادر چگونه تاب آورم…
دستان نیرو مند برادرم عباس را ببوسم یا جنجره حسینت را که جدم بر آن بوسه می زد؟
آه مادر ، زینبت تاب این همه مصیبت را ندارد! مادرجان، چگونه رقیه را تسلی دهم هنگامی که جگرم را آتش می زنند؟
ای کاروان؛ آهسته تر ، که آرام جانم می رود…
حسینم ، آرام جانم ، آهسته تر…
آهسته تر….
…
دلنوشته : یکی از طلاب مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها)