خدا هست
06 مهر 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد
حسین طالب نژاد تنها پسر خانواده اش بود. جوانی رعنا و دوست داشتنی که خانواده علاقه شدیدی به او داشتند و در همه کارها روی او حساب می کردند.
نزدیک عملیات که شده بود به او گفتم :” حسین !اگر مخالفتی نداری دوست دارم تو در این عملیات شرکت نکنی. خودم با فرمانده ات صحبت می کنم و رضایت اش را می گیرم.”
گفت:” خودت چرا بر نمی گردی؟" گفتم:” اولاً من پاسدارم و وظیفه دارم این جا بمانم . گذشته از این ،من چند برادر دارم که با ماندن من خللی در امور خانواده ایجاد نمی شود.”
درنگی کرد و گفت:” من هم خدا را دارم . او برای خانواده من کفایت می کند. اصلاً اگر خدا نباشد برادرها به چه درد می خورند؟”
حق با او بود. حسین در والفجر هشت همنشین ملکوتیان شد .
” راوی: محمد یار پیل آرام.