خدا و گنجشک
10 مهر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد
((گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام .
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی که به خاطرش بپری، بخوانی و او را با خود داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری. هرگز تنهایت گذاشتم؟
گنجشک سر به زیر انداخت. دانه های اشک، چشم های کوچکش را پر کرده بود.
خدا گفت: اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا !
گنجشک سر بلند کرد. دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود)).