راه...
در آسمان بودیم،بالای ابر ها ،خانه ها،شهر ها و رود خانه ها. از آن بالا زمین وسیع بود ؛اما همه چیز کوچک شده بود. خانه ها ،شهر ها ، قله ها و آدم ها. و ما کم کم از زمین دور شدیم و به خدا نزدیک!
********
به زمین که آمدیم ،زمین کوچک شد و آسمان وسیع. آنقدر که هر چه نگاه می کردیم آسمان تمام نمی شد.
*********
به راه افتادیم. از این خیابان به آن خیابان. از این مسیر به آن مسیر. خطوط بود و جاده و راه گره خورده در هم! مثل شاخه ها و برگ ها. پر از نشانه.
یاد حرف های مادرم افتادم؛مادر می گوید:” از کنار هر نشانه که رد می شوی کمی بایست،فکر کن".
غرق در سکوت شب بودم و نشانه ها. و جاده هایی که بی نهایت ادامه داشتند و به پایان نمی رسیدند. از هر دو سوی پنجره…
از مادرم پرسیدم: ” کدام راه ما را به خدا نزدیک می کند؟ ” . مادر دستانم را در گرمی دستانش فشرد و آرام آرام با کلمات روشنگرانه اش مرا نوازش کرد. لبخند که زد،واژه ها از روی لبانش مثل پروانه پر کشیدندو آهسته گفت:” دنیا پر است از راه. راه های زمینی، راه های آسمانی، بن بست ها،جاده های پر پیچ و خم،جاده های طولانی،جاده های روشن و تاریک،را ه های انحرافی،راه های شیطان…”
و ادامه داد:” آدم ها گاهی از سر نادانی راه خدا را گم می کنند؛اما راه خدا مثل روز روشن است. مثل صبح، وقتی که با نور خورشید روشن می شود! مثل خطی صاف. مثل جاده ای که مستقیم مستقیم است،بی هیچ دست اندازی و هیچ پیچ و خمی." و آرام گفت: ” إهدنا الصراط المستقیم…”
مادر گفت:” ما باید در همه حال و در همه جا از خدا بخواهیم دستمان را بگیرد و در جاده های خطرناک و پر پیچ،هوایمان را داشته باشد. او تنها کسی است که می تواند به ما کمک کند تا راه را از بیراهه تشخیص دهیم و زودتر به مقصد برسیم. به راهی که مستقیماً به خودش می رسد. راهی که می رسد به بهشت!"
***********
به خانه که رسیدیم ،بوی اذان ،مثل عطر بهار نارنج در خانه پیچیده بود. هوا لبریز از نام خدا بود و دعای مادر…إهدنا الصراط المستقیم.