رهبرم را به اندازه قلبم دوست دارم.
زمانی که بعثی ها می خواستند از علیرضا خادم، آزاده 14،15 ساله برای تبلیغات استفاده کنند، از او پرسیدند: برای چه درس و مدرسه را رهاکردی و آمدی بجنگی ؟
گفت: من به زور آمدم!
گفتند: یعنی تورا به زور اینجا آوردند؟
گفت: نه خودم با زور آمدم، من با پدر و مادرم دعوا کردم تا خودم را به جبهه برسانم.
گفتند: یعنی با پدر و مادرت بدی ؟!
گفت: نه! من پدر و مادرم را به اندازه ی چشم هایم دوست دارم.
در اینجا بعثی ها فکر کردند بهترین زمان برای تبلیغات است، گفتند: خب، پس پدر و مادرت را به اندازه چشم هایت دوست داری. کسی که باعث شده توبه جنگ بیایی و از چشم هایت جدا بشوی چه ؟ رهبرت خمینی!
گفت: رهبرم خمینی را به اندازه ی قلبم دوست دارم.
استخباراتی که بسیار عصبانی بود، گفت: یعنی چه که به اندازه ی قلبم دوست دارم؟
گفت: انسان بدون چشم می تواند زندگی کند ولی بدون قلب هرگز!