روز ها و راز ها
خیلی از زن ها دوست دارند مردشان در کار خانه کمکشان کند؛ ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. روز هایی که خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح، دیدم پایین شلوارش را تا کرده، زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم «حاج آقا، چرا این طوری کرده ای؟»
رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما.» رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت. بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. رفتم که نگذارم. در را رویم بست. «خانم! برید بیرون مزاحم نشوید!» پشت در التماس می کردم: «حاج آقا، شما را به خدا، بیا بیرون ناراحت می شوم. خجالت می کشم.» می گفت: «چیزی نیست، الان تمام می شود، می آیم بیرون.»
آشپزخانه را مرتب کرده بود. ظرف ها راچید سر جایش. روی اجاق گاز هم مرتب بود.
کف آشپزخانه را شسته بود. همه چیز از تمیزی برق می زد. نمی دانستم در مقابل این همه محبت به علی چه بگویم. مسافرت هم که می رفتیم، خیلی هوای بچه ها رو داشت و می گفت: «بچه هارو نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید.» بیست و دو سال با علی زندگی کردم . سخت بود؛ ولی راضی بودم. الان هم راضی ام. اگر بخواهم درباره ی آن روزها حرف بزنم، می گویم من درکنار علی خوشبخت بودم.