قدرت نگرش
برای شرایط سختی که باید به یاد بیاوری نگرش و طرز فکرت، عامل نجات تو خواهد بود:
تنها محل قابل سکونتی که آنها توانستند پیدا کنند یک ساختمان مخروبه نزدیک یکی از دهکده های آن منطقه بود. در طول روز حرارت از حد 115 درجه فارنهایت می گذشت. بادی که در تمام مدت روز می وزید انگار از درون یک کوره آتش می گذشت.
گرد و غبار هم مشکل بزرگی ایجاد کرده بود. برای زن جوان روزها طولانی و ملال انگیز بودند. تنها همسایگان او بومیان و سرخ پوستان آمریکایی بودند که به آنها وجه مشترکی نداشت. وقتی شوهرش به مدت دو هفته برای شرکت در یک مانور نظامی اعزام شد، زن در هم فرو ریخت. این وضعیت زندگی برایش تحمل ناپذیر بود. از اینرو نامه ای به مادرش نوشت و گفت که می خواهد به خانه برگردد.
کمی بعد نامه ای در جواب دریافت کرد. از جمله حرف های مادرش یکی این بود:
دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه می کردند.
یکی از آنها خاک را می دید،
و دیگری به ستاه ها چشم دوخته بود.
وقتی زن جوان نامه را چندین بار خواند، ابتدا احساس شرم و خجالت کرد و بعد به عزمی راسخ رسید. او می خواست با شوهرش باقی بماند. از اینرو تصمیم گرفت که روز بعد، وقتی از خواب بیدار شد با همسایگانش دوست شود. وقتی آنها را بهتر شناخت از آنها خواست که بافندگی و کوزه گری را به او بیاموزند.
در آغاز همسایگانش به این کار راضی نبودند اما وقتی دیدند که زن جوانی به راستی به آنها و کارشان علاقمند است با او برخورد بهتری کردند. هرچه زن جوان بیشتر درباره ی فرهنگ بومیان آنجا کسب اطلاعات کرد، هرچه بیشتر از تاریخ آنها آگاه می شد، میلش به دریافت اطلاعات بیشتر می شد. کم کم دیدگاهش تغییر کرد. حالا حتی بیابان و صحرا برای او معنای متفاوتی پیدا کرده بود. کم کم زیبایی ساکت آن را درک می کرد، گیاهان خشن اما زیبای منطقه را احساس می کرد، حتی سنگ ها و صخره ها هم برایش معنای تازه ای پیدا کرده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟مسلماً بیابان تغییری نکرده بود. مردمی که در آنجا زندگی می کردند هم تغییر نکرده بودند. خود او بود که تغییر کرده بود. نگرش او متحول و در نتیجه برداشتش عوض شده بود.
«شادمان ترین مردم لزوماً بهترین چیزها را در اختیارندارند، آنها سعی می کنند از آنچه دارند ،بهترین بهره برداری را بکنند.»
«نگرش اثرگذار. جی. سی ماکسول»