چقدر دلم تنگ شده...
اولین باری که می خواستم روزه بگیرم خیلی کوچیک و ریزه میزه بودم . برای همین مادرم بهم گفت:امسال به مهمانی خدا دعوت شدی دخترم ؛اما چون خیلی کوچیکی فقط می تونی تا ظهر مهمون خدا باشی …
یادش بخیر! اولین روزه کله گنجشکی رو کلاس اول ابتدایی گرفتم. خیلی دلم می خواست زودتر بزرگ شم ،قدم بلند شه،قوی تر شم تا بتونم مثل آدم بزرگا تموم ماه رو مهمون خدا شم. تو عالم بچگی کلی ذوق کردم که موقع ظهر ،مامان مثل غروبا که سفره افطار رو می چینه ،برای منم سفره چید. اولین روزه بزرگونمو یک سال بعد گرفتم. دیگه غصه نمی خوردم؛چون منم بزرگ شده بودم . خدا منم به حساب آورده بود. منم جایی داشتم تو سفره بزرگی که واسه مهموناش پهن می کرد. پدرم می گفت: قدر این ماه مبارک رو بدونین. از مهربونی خداست که دست پخت مامانتون تو این ماه این قدر خوشمزه است. و واقعاً هم درست بود. بعد از این همه سال ،هنوز مزه افطار و سحری های بچگی یادمه!!!
یادش بخیر! چه زود گذشت روزهای بچگی و چه زودتر گذشت ماه رمضون امسال… وچه حیف که اونطور که باید و شاید قدرش را ندانستم… این جمله ایست که میدونم هر سال بعد ماه رمضون میگم،چقدر دلم برای ماه رمضون تنگ شده…