طعنه ها دلسردت نکند بانو...
آدم ها و آدم ها
آدم های بزرگ، درباره ایده ها سخن می گویند؛
آدم های متوسط، درباه چیزها سخن می گویند؛
آدم های کوچک، پشت سر دیگران سخن می گویند!
***
آدم های بزرگ، درد دیگران را دارند؛
آدم های متوسط، درد خودشان را دارند؛
آدم های کوچک، بی دردند!
***
آدم های بزرگ، عظمت دیگران را می بنند؛
آدم های متوسط، به دنبال عظمت خود هستند؛
آدم های کوچک، عظمت خود را در تحقیر دیگران می بنند!
***
آدم های بزرگ، به دنبال کسب حکمت هستند؛
آدم های متوسط، به دنبال کسب دانش هستند؛
آدم های کوچک، به دنبال کسب سواد هستند!
***
آدم های بزرگ، به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند؛
آدم های متوسط، پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد؛
آدم های کوچک، می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند!
***
آدم های بزرگ، به دنبال خلق مسئله هستند؛
آدم های متوسط، به دنبال حل مسئله هستند؛
آدم های کوچک، مسئله ندارند!
***
آدم های بزرگ، سکوت را برای سخن گفتن بر می گزینند؛
آدم های متوسط، گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند؛
آدم های کوچک، با سخن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند!
ولایت حضرت علی(علیه السلام)
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) نگاهی به چهره ی حضرت علی (علیه السلام) کرد ولحظاتی بعد فرمود: «یا علی! هرکس روز قیامت در پیشگاه خداوند حاضر شود و ولایت تو را انکار کند، در صف مشرکان و بت پرستان قرار می گیرد.»
ام سلمه شاهد این گفتار بود و انس بن مالک نیز تا چهار مرتبه این حدیث را از حضرت شنید.
به آرامی آغاز به مردن می کنی، اگر...
“به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی،
اگر از خودت قدر دانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند،
اگر برده عادت های خود شوی.
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
اگر با افراد صحبت نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند دوری کنی،
اگر هنگامی که با شغلت شاد نیستی آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر دنبال رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه بهتر بودن ندهی.
به آرامی آغاز به مردن می کنی.
امروز، زندگی را آغاز کن.
امروز مخاطره کن.
امروز کاری کن
نگذار به آرامی بمیری!
به خودت اجازه زندگی بده.”
«پاپلو نرودا»
کامیون حمل زباله
برای روزهایی که یک فرد بی مبالات و نابهنجار اعصابت را خرد کرده است:
روزی با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید، راننده تاکسی هم محکم ترمز گرفت. ماشین سُر خورد و دقیقاً چند سانتی متر از ماشین دیگر متوقف شد.
راننده ی ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد و منظورم این است که او واقعاًدوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم: «چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!»
در آن هنگام بود که راننده تاکسی اَم درسی به من داد که اینک می گویم
«قانون کامیون حمل زباله»
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغالِ ناکامی، خشم و نا امیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید، فقط لبخند بزنید، برای شان دست تکان بدهید، آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگری در سرکار، در منزل یا توی خیابان ها.
حرف آخر اینکه افراد باروحیه اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند.
افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید…
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه ی برداشت شماست…
شما خانه تان را با زباله پر نمی کنید
با ذهن تان نیز همین گونه رفتار کنید.
«هزار راه موفقیت، رابرت آلن»
قدرت نگرش
برای شرایط سختی که باید به یاد بیاوری نگرش و طرز فکرت، عامل نجات تو خواهد بود:
تنها محل قابل سکونتی که آنها توانستند پیدا کنند یک ساختمان مخروبه نزدیک یکی از دهکده های آن منطقه بود. در طول روز حرارت از حد 115 درجه فارنهایت می گذشت. بادی که در تمام مدت روز می وزید انگار از درون یک کوره آتش می گذشت.
گرد و غبار هم مشکل بزرگی ایجاد کرده بود. برای زن جوان روزها طولانی و ملال انگیز بودند. تنها همسایگان او بومیان و سرخ پوستان آمریکایی بودند که به آنها وجه مشترکی نداشت. وقتی شوهرش به مدت دو هفته برای شرکت در یک مانور نظامی اعزام شد، زن در هم فرو ریخت. این وضعیت زندگی برایش تحمل ناپذیر بود. از اینرو نامه ای به مادرش نوشت و گفت که می خواهد به خانه برگردد.
کمی بعد نامه ای در جواب دریافت کرد. از جمله حرف های مادرش یکی این بود:
دو مرد از پشت میله های زندان به بیرون نگاه می کردند.
یکی از آنها خاک را می دید،
و دیگری به ستاه ها چشم دوخته بود.
وقتی زن جوان نامه را چندین بار خواند، ابتدا احساس شرم و خجالت کرد و بعد به عزمی راسخ رسید. او می خواست با شوهرش باقی بماند. از اینرو تصمیم گرفت که روز بعد، وقتی از خواب بیدار شد با همسایگانش دوست شود. وقتی آنها را بهتر شناخت از آنها خواست که بافندگی و کوزه گری را به او بیاموزند.
در آغاز همسایگانش به این کار راضی نبودند اما وقتی دیدند که زن جوانی به راستی به آنها و کارشان علاقمند است با او برخورد بهتری کردند. هرچه زن جوان بیشتر درباره ی فرهنگ بومیان آنجا کسب اطلاعات کرد، هرچه بیشتر از تاریخ آنها آگاه می شد، میلش به دریافت اطلاعات بیشتر می شد. کم کم دیدگاهش تغییر کرد. حالا حتی بیابان و صحرا برای او معنای متفاوتی پیدا کرده بود. کم کم زیبایی ساکت آن را درک می کرد، گیاهان خشن اما زیبای منطقه را احساس می کرد، حتی سنگ ها و صخره ها هم برایش معنای تازه ای پیدا کرده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟مسلماً بیابان تغییری نکرده بود. مردمی که در آنجا زندگی می کردند هم تغییر نکرده بودند. خود او بود که تغییر کرده بود. نگرش او متحول و در نتیجه برداشتش عوض شده بود.
«شادمان ترین مردم لزوماً بهترین چیزها را در اختیارندارند، آنها سعی می کنند از آنچه دارند ،بهترین بهره برداری را بکنند.»
«نگرش اثرگذار. جی. سی ماکسول»