آسمان
با امیر داریم جمع و جور می کنیم بیاییم تهران تشییع تو. امیر می خواهد لباس سیاهش را بپوشد،نمی گذارم. می گویم همان پیراهن سرمه ایت خوب است.
قرار است از پایگاه سوار یک هواپیمای c-130 بشویم وبیاییم تهران.
همه دوباره یاد تو افتادند.تلفن پشت سر هم زنگ می خورد،می خواهند درباره تو،با من و امیر مصاحبه کنند. امیر با غرور می گوید :"ما باید درباره بابا حرف بزنیم".
در این سال ها هر کسی خوابت را دیده ،توی باغ بودی،درندشت و پر گل. به من و امیر سلام رساندی و گفتی منتظری. امیر که نه،ولی خود من ،عین این بیست سال چمدانم گوشه همین در است.
…امیر می زند به دستم. “مامان حواست کجاست دیر شد. ” چشمم می افتد به دستش. ساعت مچی تو را بسته. همان ساعتی که تو و یاسینی برای پرواز های زیادتان جایزه گرفتید.
رسسیدیم به باند پرواز. عباس کمکم کن. من بعد از تو طاقت دیدن هیچ هواپیمایی را ندارم. تمام هواپیماهای نظامی برای من،هنوز همان غول آهنی سرد و یخ زده هستند…
امیر پایش را توی یک کفش کرده که تو را ببیند. من تردید دارم . اصلاً دلم نمی خواهد تو را در یک مشمای کوچک خاک گرفته ببیند. دلم می خواهد تا آخر عمر،برای ما،شکل عکس های روی تاقچه باشی…
پیش از آمدن،وقتی امیر رفت پشت تریبون تا در باره تو حرف بزند نمی دانستم چه می خواهد بگوید.
با سری بالا گرفته و با غرور می گوید:” پدر من یک قهرمان بود. او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد. اما او به چیز بزرگتری فکر کرد. پرواز های پدرم آنقدر زیاد شده بود که می توانست به تهران بیاید ،پشت میز بنشیند و برای دیگران دستور پرواز صادر کند،اما او از جنگ فرار نکرد. او خواست بماند و برای سرزمینش مردانه بجنگد. دست نوشته های پدرم را که می خوانم می فهمم که او فشار زیادی را تحمل کرد. ولی ماند تا ماندگار شود.”
آسمان (عباس دوران به روایت همسر شهید)