راحتی
پیش تر ها فکر می کردم همیشه راحتی خوشایندتر است و برای همین همیشه دنبال زندگی راحت تر بودم. بزرگ تر که شدم، فهمیدم راحتی وقتی که تنها هستی، همان ناراحتی است که خود را به شکل جدیدی نشان داده است. نمی خواستم زندگی ام این طور باشد و تنهایی تمام آن را پر کند. تنهایی ام را با اویی که انتخابش کرده بودم، کنار گذاشتم و دوباره به زندگی رسیدم. سخت تر از قبل باید می دویدم تا از روزگار عقب نمانم ولی این دویدن و این گونه سختی، عین راحتی و شادی بود، چون منِ من با منِ او حالا مایی را ساخته بود که پیش از آن هیچ وقت نبود.
حالا راحتی زندگی در راحتی دو نفر خلاصه می شد. مدتی که بیشتر دویدم و پیش تر رفتم، باز دیدم که این تمام راحتی و زندگی نیست. انگار بین ما چیزی کم بود که باید به دنیا می آمد. اول فکر می کردم شاید آمدنش زندگی مان را سنگین کند و توان دویدن را از ما بگیرد. کمی می ترسیدم ولی وقتی که آمد، نگاهم که به نگاهش افتاد، درست در وسط دلم خانه کرد. وقتی از زمین برش داشتم، سنگینی اش را حس کردم. هم سنگینی خودش بود و هم سنگینی بار.
مسئولیتی به دوشم گذاشته بود؛ اما با این حال سنگینی اش عین راحتی بود. سنگینی بار بودنش مدام به یادم می آورد که هنوز هستم و هنوز راه های نرفته زیادی در پیش است. راحتی 3 نفره ما تا زمان زیادی خوب بود. راحت زندگی می کردیم و راحت پیش می رفتیم، اما دوباره تمام راحتی هایی که بود، با اینکه بود، دیگر برای ما راحتی نبود.
دوباره دلم گرفت. رو به روی خودم نشستم و به آنچه در این مسیر اندوخته بودم ، نگاه کردم. چیزی کم نبود. به دلم افتاد که کمی عقب تر بروم و تابلوی زندگی ام را از دورتر ببینم، بازتر ببینم. خوب تر نگاه کردم؛ پشت زندگی 3 نفره ما و در اطراف خانواده ای که درست کرده بودیم ، آدم های زیادی را دیدم که حال زندگی شان خوب نبود؛ یکی خسته بود، یکی گرسنه، آن یکی بیمار داشت.
از چیزهایی که آموخته بودم به آن ها که دیده بودم، دادم و لبخند از آن ها گرفتم. زندگی سخت تر از همیشه بود. باید بیشتر از همیشه می دویدم اما راحت بودم؛ چون تابلوی زندگی من پر از لبخند شده بود؛ من هم لبخند زدم، به چیزهایی که در ادامه مسیر باید یاد می گرفتم.