سیدتی یا رقیه
نیمه های شب همه مردم شام در خواب بودند اما اهل بیت پیغمبر گوشه ی خرابه جای دارند هر وقت ناز دانه امام حسین (علیه السلام) بهانه ی پدر می گرفت می گفتند: پدرت به سفر رفته است .
شبی در شام در عالم رویا پدر را دید، اما وقتی از خواب بیدار شد، جای پدر را خالی دید. رقیه ی امام حسین (علیه السلام) از خواب بیدار شد بهانه بابا گرفت. اهل بیت هر چه نوازش کردند آرام نگرفت غوغائی شددر خرابه شام، داغ دل همه تازه شد، همه به گریه افتادند.
آنقدر گریه کرد تاصدای گریه به گوش یزید رسید، گفت: چه خبر است؟ گفتند: یزید دختر امام حسین(علیه السلام) بهانه ی بابا گرفته، گفت: سر بریده را برای او ببربد تا آرام بگیرد. سر بریده ی ابی عبدالله را در میان طبقی گذاشتند و روی آن را با حوله ای پوشاندند نزد رقیه آوردند. رقیه یک نگاه به طبق یک نگاه به عمه، عمه جان، من که غذا نمی خواهم(با اینکه گرسنه بود) من بابایم را می خواهم، صدا زد عزیز دلم:مقصود تو در همین طبق است، با آن دستهای کوچکش حوله را از روی طبق برداشت، ناگهان سر بریده ای دید گفت: سرکیست؟ گفتند سر بابایت حسین است. سر بریده را به سینه چسبانید گریه می کرد، صدا زد بابا، هر وقت سراغت را از عمه جانم زینب می گرفتم می گفت: بابا سفر رفته، بابا خوش آمدی.
صدازد: بابا جان چه کسی تو را به خونت رنگین کرد؟ بابا جان! چه کسی رگهای گردنت را برید؟ بابا جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ بابا جان دختر بی بابا به که پناه ببرد تا بزرگ شود؟ بابا جان! کاش خاک را بالش زیر سر قرار می دادم، ولی محاسن تو خضاب شده به خون نمی دیدم.
در همین هنگام بی بی زینب دیدرقیه آرام شددیگر حرف نمی زند دید لبهایش را بر لبان پدر نهاده کنار سر بریده بابا، جان داده است.
گلچین احمدی،جلد دوم
ذبیح الله احمدی گرجی