فردا نوبت کیست؟
آدم خوبی بود. نه این که حالا نیست، بگویم. وقتی که بود، جمع مان جمع بود. می گفتیم، می خندیدیم، شاد بودیم، خلاصه اینکه بودنش نعمت بود. صبح یکی از همین روزها، سرمیز صبحانه وقتی داشتیم چای روزمرگی صبحانه ام را شیرین می کردم، تلفن زنگ زد. به هوای یکی از احوالپرسی های از سر عادت، بلند شدم و گوشی را برداشتم. صدای آن طرف اصلاً خوشحال نبود، حتی عادی هم نبود؛ انگار می لرزید. آرام گفت:((مسعود…)) و بغض گلویش را گرفت. همه چیز معلوم بود. پاهایم سست شد؛ دوباره روی صندلی نشستم. حس کردم گلویم خشک شده؛ کمی از چای نوشیدم. تلخ تر از تمام تلخی های جهان بود. کنار پنجره آشپزخانه رفتم، به اتاق برگشتم، روی مبل نشستم، تلوزیون را روشن کردم، قدم زدم، بغض کردم، اشک ریختم ولی… هیچ فایده ای نداشت. دوستی که تا همین دیروز می دانستم که اگر چه نمی بینمش، در گوشه ای از همین شهر دارد به زندگی لبخند می زند، حالا رفته بود.
حالا ما مانده ایم و حیرت این لحظه های تلخ که((هنوز وقتش نبود)) و می خواهیم کوتاهی تمام لحظه هایی که می شد با هم باشیم، به گردن روزگار بیندازیم. کمی از ظهر گذشته است و دارند او را بر دوش خود می آورند که به خاک بسپارند. بعدازظهر است، آفتاب دارد زمین را می سوزاند، ولی من و همه آن هایی که مسعود را می شناختند، سخت بارانی اند. کاش زمان کمی عقب می رفت. کاش یک بار دیگر لبخند او را… کاش… . دورو برم را نگاه می کنم. خیلی ها هستند. خیلی هایی که مثل او برای من عزیزند. فکر می کنم نوبت کدام ماست؟ فکر می کنم آیا تا آن جا که می توانسته ام با دیگرانی که دوستشان دارم و هنوز هستند، بوده ام؟ فکر می کنم که آیا هنوز فرصت هست؟!…