کبوترسفید
تو مزار شهدا هستم،مزار شهدای گمنام. یه کبوتر سفید نشسته رو سنگ قبر نوک می زنه. دستمو دراز می کنم ،بگیرمش. جلدی پر می زنه ،پروازشو دنبال می کنم. میره بالای یه درخت می شینه. دست می کشم رو سنگ قبر. نوشته های رو سنگ قبر بی رنگ شده،با خودم می گم دفعه بعد حتماً یه قلم مو با رنگ میارم نوشته ها رو پر رنگ می کنم. سرمو می ذارم رو سنگ قبر. احساس خوبی دارم. یه صدای نجوا میاد. گوشمو محکم می چسبونم . صدا رو دارم واضح تر می شنوم. حالا کلمات کاملاً برام مفهومه:” یا ربّ تقبل توبتنا…” اطرافم رو نگاه می کنم ،هیچ کسی رو نمی بینم. دوباره گوشمو می چسبونم رو سنگ قبر. تمام وجودم میشه گوش. همون نجواست که دوباره داره تکرار میشه. دوباره به اطرافم نگاه می کنم و این بار فریاد می کشم .
هیچ کسی نیست. دست به کار میشم .کنار سنگ قبرو با دستام می کنم . بارون خاک رو نرم کرده و به آسونی می تونم زمین رو بکنم. بی وقفه یه حفره درست می کنم . حالا می تونم خودمو بکشونم تو قبر. نور تو تموم قبر پر میشه .
هاشم، وای هاشمه! زنده س! بغلش می کنم . گریه امونم نمیده. با اشتیاق تو بغلم فشارش میدم. یه دفعه پودر میشه و می ریزه زمین. داد می زنم . فریاد می کشم.
بیدارم می کنند. هنوز دارم فریاد می کشم . پرستار و نگهبان منو کشون کشون منو میبرن اتاق ایزوله ی آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان . دست و پامو به تخت می بندند. سوزش آمپولو با تمام وجود احساس می کنم. در اتاق رو می بندند و از دریچه آهنی نگاهم می کنن و میرن. زمزمه می کنم:” یا ربّ تقبل توبتنا…"
به پنجره نگاه می کنم. یه کبوتر سفید میاد می شینه کنار پنجره و با نوکش رو لوله های آهنی نوک می زنه….
خاطره واقعی سید مسعود شجاعی طباطبایی