یک عشق یک طرفه
وارد که شد سلام کرد و در صندلی روبروی من نشست. گفتم: بفرمایید! پس از لختی درنگ سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا به من انداخت. پوشش نامناسب و آرایش غلیضی داشت، اما شبنم هایی که بر گونه اش نشسته بود و چشم هایی که نگاه گذار و نه خیره ای رابه مخاطب می افکند، نشانه های آشکاری بودند از آزرم و حیا و جلوه هایی از پاکدامنی و تقوا.
به آرامی گفت: یکی از دوستان خوابگاهی ام وقتی مشکل من را شنید، راهنمایی ام کرد که پیش شما بیایم.
پرسیدم چه مشکلی دارید؟
دوباره سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت: کسی را دوست دارم و می دانم او هم به من علاقه دارد، اما به صراحت اظهار محبت نمی کند. آمده ام شما به من بگویید چه کنم تا به او برسم!
_ این فرد کیست و چگونه با او آشنا شده اید؟
_ استاد زبان دانشکده است. فکر می کنم حدود سی سال سن دارد.
_ از چه موقع و چه طور متوجه علاقه او به خودت شدی؟
_ پس از یک ماه که از سال تحصیلی گذشته بود، سنگینی نگاهش را به خود احساس کردم.چند بار خودکار من را برای نوشتن چیزی گرفت و یک بار هم نام کوچکم را بدون نام خانوادگی صدا زد. یکی دو نفر از دوستانم نیز گفتند که به نظر می رسد دلش پیش من گیر کرده است!
به پشوانه تجربه هایم پرسیدم: اهل کدام شهری و وضعیت مذهبی تو و خانواده ات چگونه است؟
توضیح داد که اهل یکی از شهرهای کوچک و بسیار مذهبی ایران است، با خانواده ای سنتی، گرم و معتقد به مبانی دینی. خودش، در شهرش و هم در تهران تا ترم گذشته چادری بوده است و هم اکنون، نه تنها نمازهایش را مرتب می خواند بلکه امروز نیز روزه ی مستحبی گرفته است! مطمئن بودم دروغ نمی گوید. اما چه نسبتی است بین آن سابقه و رفتار مذهبی و این جلوه گری تهمت بر انگیز؟
گفتم: بعضی دختران برای جذب محبوب خود کارهای جالبی می کنند!
با خوشحالی پرسید چه کارهایی؟
گفتم: اینجا و آنجا می روند و اگر فرصتی پیش بیاید راحت و صمیمانه برخود می کنند.
از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و فریاد زد: فکر می کردم شما آدم مومن و سالمی هستید. مگر نشنیدید که گفتم من دختری نماز خوان هستم، خانواده ای مذهبی و آبرومند دارم و قصدم فقط ازدواج با این استاد است.
با مهربانی ادامه دادم: عذر می خواهم. چند دقیقه بنشینید تا بیشتر با هم حرف بزنیم. ناراحت و خشمگین نشست. گفتم: دخترم! تو که خود را فردی مومن می دانی، چرا این قدر آرایش کرده ای؟ چرا این لباس های نامناسب را پوشیدهای؟
مِن مِن کنان زمزمه کرد: می خواهم او را به طرف خود بکشانم و مرکز توجه شان باشم!
صدایم را بلند کردم: فکر می کنی با این ظاهر ناجور و وسوسه بر انگیز چه چیز او را جلب می کنی؟ عقلش را؟ ایمانش را یا شهوت جنسی اش را؟ او از تو چه تصور و تصویری خواهد داشت؟ مگر نمی دانی ملاک های اساسی مردی که بخواهد با زنی ازدواج کند ایمان، پاکی، اصالت خانوادگی، فهم و متانت است.
گفت: خیلی خراب کردم، نه؟! حالا چه طور جبران کنم؟
پرسیدم: چه قدر اطمینان داری که این فرد ازدواج نکرده است و مایل ازدواج با تو یا دانشجوی دیگری است.
با اضطراب گفت: نمی دانم. امید دارم مجرد باشد.
هفته بعد، پس از آن که با مدیر آموزش دانشکده نقشه کشیدیم تا با مسئولان دانشگاه آن دختر تماس بگیریم و از آن استاد جوان برای تدریس زبان در ترم آینده دعوت کنیم، فهمیدیم که آقا پنج سال است ازدواج کرده و فرزندی سه ساله هم دارد!
منبع: خبر آنلاین