• تماس  
  • موضوعات 

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

  • آرشیوها

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

سرکه در ناشتایی

11 آذر 1398 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

هیچ می دونید برخی و یا بهتر بگویم بیشتر سرویس مدارس چه راننده خانم و یا راننده آقا از اول صبح که میرن دنبال بچه مدرسه ای ها فضای ماشین رو پر می کنند از آهنگ دوبس دوبس  باصدای بلند به چه شبیه است؟درست مثل این که سرکه  را ناشتا به خورد بچه بدهند!

اون وقت آیا اعصاب و تمرکزی برای فرزندمان باقی می ماند تا به راحتی به درس معلمش گوش کند؟

 ضرر موسيقي در نظر دانشمندان غربي :

براساس نظر بسياري از روان شناسان، موسيقي احساسات بشر را در مسير غيرطبيعي و غيرطبيعي و غيرعادي توسعه مي دهد، و انسان را در يک عالم ناخودآگاهي کامل فرو مي برد و قوه ي خيال بافي غيرطبيعي و غير واقعي را در انسان زياد مي کند. موسيقي سبب لذت نيست بلکه فقط قوه ي خيال را تحريک مي کند، و انسان از آن خيال هاي خود لذت مي برد به خاطر آن که اگر چند نفر حتي يک نوع موسيقي گوش دهند. لذتي که اينها از موسيقي مي برند يک جور نيست، و آن تخيلاتي که در آن فرو مي روند يک شکل نيست بلکه هر کس يک نوع لذتي مي برد و در يک عالم خيالي سير مي کند. لذا مي گويند اکثر بيماري هاي رواني از همين جا شروع مي شود که انسان در يک عالم گنگ فرو مي رود که خود نمي تواند تعريف نمايد.(14)

و اينک به نظر بعضي از دانشمندان ر اين مورد توجه فرماييد.

1- دکتر ولف آدلر (پروفسور دانشگاه کلمبيا)

موسيقي علاوه بر اينکه سلسله اعصاب ما را در اثر جلب دقت خارج از طبيعي آن، سخت خسته مي کند. عمل ارتعاش صوتي که در موسيقي انجام مي شود توليد تعرض خارج از حد طبيعي در جِلد (پوست) مي نمايد که بسيار زيانمند است.(15)

2- دکتر آلکسيس کارل، فيزيولوژيست بزرگ فرانسوي:

ساز و آواز و کنسرت ها و اتومبيل ها و ورزش نمي توانند جاي فعاليت ها و کارهاي سودمند اجتماعي را بگيرند. راديو نيز مانند سينما و موزيکال، کاهلي کاملي به کساني مي بخشد که با آن سرگرمند بدون شک الکليسم کارگران ما را از پا در مي آورد و سر و صداي راديو و سينما و ورزش نامناسب روحيه ي فرزندان را فلج مي کند.(16)

3- دکتر آرنولد فريدماني (پزشک بيمارستان نيويورک و رئيس کلنيک سردرد)

او با کمک دستگاه هايي الکتروني تعيين امواج مغز و تجربياتي که طي مراجعه ي هزاران بيمار بدست آورده ثابت کرده است يکي از عوامل مهم خستگي هاي روحي و فکري و سردردهاي عصبي، گوش دادن به موسيقي راديو است مخصوصاً براي کساني که به موسيقي آن دقت و توجه مي کنند.(17)

4- دکتر ربرت (متخصص روانشناسي کودک در انگليس)

اطفال در رحم مادر تحت تأثير موسيقي قرار مي گيرند و اگر مادر حامله به موسيقي گوش دهد ضربان قلب طفل در رحم زياد مي شود اين حالت از 6 ماهگي به بعد است.(18)

5- دکتر اوريزن اسوت مارون:

هيجان بزرگترين عامل سکته هاي قلبي است هنرمندان اغلب به علت سکته ي قلبي در گذشته اند. از اين بيان معلوم مي شود هيجانِ حاصله از موسيقي تا چه حد خطرناک است.(19)


سلامت نیوز: یک معتاد خیلی وقت‌ها سیگار را محرک اعتیادش می‌داند؛ این سبک موسیقی هم گاهی یک محرک بین نوجوانان است برای خودزنی و خیلی مسائل دیگر.

«چشامو می بندم یه نمه فکر می‌کنم که اگه بزنم پدر مادر حرص میخورن

بی‌خیال یه هفته سیاه پوشیو کلا میریم فراموشی

یکی بزن ولی یه جای دقیق یکی بزن با کلی خون رقیق

یکی بزن بیفت کف حموم، یکی بزن زندگیت تموم»

 

                                                                                                    

 



 

نمایش فایل های پیوست:

  • _.docx (17 کیلوبایت)
 نظر دهید »

حکایت ها ، هدایت ها

08 بهمن 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

شیرینی زخم

در یکی از روزهای گرم تابستان پسر بچه ای در رودخانه ای مشغول شنا کردن بود و مادرش هم او را از بالا تماشا می کرد که ناگهان متوجه شد که تمساحی، پنهانی به فرزندش نزدیک می شود. مادر برای کمک فرزندش، به طرف او دوید و وقتی دست و بازوی فرزندش را گرفت که تمساح هم پاهای بچه را به دهان برده بود. مادر با زور و تلاش، فرزندش را به طرف خود می کشید و تمساح هم او را به طرف خود می بُرد؛ در اثر جیغ و فریادهای زن، چند نفر به کمک آمدند و تمساح را فراری دادند.

وقتی با پسرک مصاحبه می کردند زخم های پایش را که در اثر دندان های تمساح بود، نشان می داد. مصاحبه گر پرسید: زخم های روی بازویت برای چیست؟

پسرک با افتخار گفت: این زخم های عشق مادری است که برای نجات من(در اثر  ناخن های مادرم)روی بازویم ایجاد شده است. من این زخم ها را دوست دارم.

هدایت

بسیاری از مصیبت ها و ابتلائات، بلکه همه ی آنها برای مومن، زخم ها و دردهای عشق الهی است که برای نجات ما از تمساح دنیا و هواهای نفسانی نازل می شود؛ که اگر این مصایب و ابتلائات نباشد، یقین بدانیم که تمساح دنیا و نفس، پنهانی به ما نزدیک شده و ما را به هلاکت و نیستی می رسانند. این ابتلائات و گرفتاری ها و نداری هاست که ما را متنبه و آگاه می کند و نجاتمان می دهد. هر چند تلخ و دردناک است، اما تلخی و دردی است از سر عشق الهی به بندگان مومنش.

لذا به همین خاطر است که بندگان آگاه و بیدار دل الهی، در عین تلاش، کار و کوشش و مبارزه با مشکلات، در مقابل سختی ها و بلاها فریاد نمی زدند و بی صبری نمی کردند. چون هم منجی آنها بود و هم نشانه عشق محبوبشان یعنی پروردگار عالم. چنان که شاعر می گوید: در بلاها هم می کشم لذت او.

 نظر دهید »

راحتی

03 بهمن 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

پیش تر ها فکر می کردم همیشه راحتی خوشایندتر است و برای همین همیشه دنبال زندگی راحت تر بودم. بزرگ تر که شدم، فهمیدم راحتی وقتی که تنها هستی، همان ناراحتی است که خود را به شکل جدیدی نشان داده است. نمی خواستم زندگی ام این طور باشد و تنهایی تمام آن را پر کند. تنهایی ام را با اویی که انتخابش کرده بودم، کنار گذاشتم و دوباره به زندگی رسیدم. سخت تر از قبل باید می دویدم تا از روزگار عقب نمانم ولی این دویدن و این گونه سختی، عین راحتی و شادی بود، چون منِ من با منِ او حالا مایی را ساخته بود که پیش از آن هیچ وقت نبود.

حالا راحتی زندگی در راحتی دو نفر خلاصه می شد. مدتی که بیشتر دویدم و پیش تر رفتم، باز دیدم که این تمام راحتی و زندگی نیست. انگار بین ما چیزی کم بود که باید به دنیا می آمد. اول فکر می کردم شاید آمدنش زندگی مان را سنگین کند و توان دویدن را از ما بگیرد. کمی می ترسیدم ولی وقتی که آمد، نگاهم که به نگاهش افتاد، درست در وسط دلم خانه کرد. وقتی از زمین برش داشتم، سنگینی اش را حس کردم. هم سنگینی خودش بود و هم سنگینی بار.

مسئولیتی به دوشم گذاشته بود؛ اما با این حال سنگینی اش عین راحتی بود. سنگینی بار بودنش مدام به یادم می آورد که هنوز هستم و هنوز راه های نرفته زیادی در پیش است. راحتی 3 نفره ما تا زمان زیادی خوب بود. راحت زندگی می کردیم و راحت پیش می رفتیم، اما دوباره تمام راحتی هایی که بود، با اینکه بود، دیگر برای ما راحتی نبود.

دوباره دلم گرفت. رو به روی خودم نشستم و به آنچه در این مسیر اندوخته بودم ، نگاه کردم. چیزی کم نبود. به دلم افتاد که کمی عقب تر بروم و تابلوی زندگی ام را از دورتر ببینم، بازتر ببینم. خوب تر نگاه کردم؛ پشت زندگی 3 نفره ما و در اطراف خانواده ای که درست کرده بودیم ، آدم های زیادی را دیدم که حال زندگی شان خوب نبود؛ یکی خسته بود، یکی گرسنه، آن یکی بیمار داشت.

از چیزهایی که آموخته بودم به آن ها که دیده بودم، دادم و لبخند از آن ها گرفتم. زندگی سخت تر از همیشه بود. باید بیشتر از همیشه می دویدم اما راحت بودم؛ چون تابلوی زندگی من پر از لبخند شده بود؛ من هم لبخند زدم، به چیزهایی که در ادامه مسیر باید یاد می گرفتم.  

 1 نظر

داستان عبرت آموز تاجر و باغ زیبا

25 دی 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

 

مردی در حیاط بزرگی که داشت، انواع مختلف درختان و گل ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگ ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشک زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند؛ مرد رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ در خت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه کردم  و با خودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد باغبان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آن جایی که بوته گل سرخ نیز خشک  شده بود علت را از او هم پرسید و او پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع  به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام سال، سرسبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خود گفتم: اگر صاحب این باغ که این قدر قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیز دیگری به جای من پرورش دهد، حتما این کا را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه حسرت موقعیت دیگران را بخوریم و تلاش کنیم که جای دیگری را بگیریم، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.


 1 نظر

مردم چه می گویند؟

14 دی 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی . مادرم گفت چرا؟… پدربزرگ گفت: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه سر کوچه مان. مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟.. مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…

به رشته انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم پول عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟… گفتند: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!… گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، در حد وسعم ، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند…  می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت چه شده؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!…

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!…

مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

 3 نظر

کوتاه اما خواندنی...

27 آذر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

بدون تعطیلی

پدر و مادر بودن، تنها وظیفه ای است که مرخصی ندارد، تعطیلات ندارد، بازنشستگی ندارد.

 

چند ساعت؟

پرسیدم: برای رانندگی چند ساعت دوره دیده ای؟

گفت: پنجاه ساعت.

پرسیدم: برای آشپزی چند ساعت دوره دیده ای؟

گفت: صد ساعت.

پرسیدم: برای تربیت کودک چند ساعت دوره دیده ای؟

ساکت ماند و چیزی نگفت.

بزرگترین دارایی

فرزندان چون معدن طلا، ارزشمندترین دارایی پدر و مادرند و مهم میزان اطلاعات پدر و مادر است که چگونه این معدن را استخراج کنند.

داستان ادیسون

معلم ها گفته بودند که ادیسون به درد تحصیل کردن نمی خورد، چون کم هوش است.

مادر ادیسون معتقد بود که فرزندش نابغه است و بعدها دنیا مشاهده کرد که حرف مادر ادیسون درست از آب در آمد.

ای کاش

نفر اول کنکور در یکی از استان ها، بعد از گذشت چند ماه از شروع تحصیلش در دانشگاه برای پدر و مادر خود چنین نوشت:

من از زحمات و تلاش های شما که در حق من انجام داده اید، ممنونم، ولی ای کاش می دانستید که زندگی فقط تحصیل نیست.

من در این جا به یک دوست نیاز دارم، ای کاش راه های دوستی با خدا را به من می آموختید.

من در این جا به «نه» گفتن نیاز دارم، ای کاش «نه» گفتن به بسیاری از نابهنجاری های زندگی را به من می آموختید.

من در این جا به زندگی کردن نیازمندم، ای کاش مهارت های زندگی کردن را به من تعلیم می دادید.

من در این جا به ارتباط با دیگران و توانایی صحبت کردن در جمع نیاز دارم، ای کاش به من حضور در جمع را آموزش می دادید.

من از سد کنکور گذشتم، ولی پشت دیوار زندگی گیر کرده ام، چون راه ورود به آن را هیچ کس به من نیاموخت.

 

اقتباس از کتاب: والدین ثمربخش، تربیت اثر بخش


 نظر دهید »

فردا نوبت کیست؟

29 آبان 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

آدم خوبی بود. نه این که حالا نیست، بگویم. وقتی که بود، جمع مان جمع بود. می گفتیم، می خندیدیم، شاد بودیم، خلاصه اینکه بودنش نعمت بود. صبح یکی از همین روزها، سرمیز صبحانه وقتی داشتیم چای روزمرگی صبحانه ام را شیرین می کردم، تلفن زنگ زد. به هوای یکی از احوالپرسی های از سر عادت، بلند شدم و گوشی را برداشتم. صدای آن طرف اصلاً خوشحال نبود، حتی عادی هم نبود؛ انگار می لرزید. آرام گفت:((مسعود…)) و بغض گلویش را گرفت. همه چیز معلوم بود. پاهایم سست شد؛ دوباره روی صندلی نشستم. حس کردم گلویم خشک شده؛ کمی از چای نوشیدم. تلخ تر از تمام تلخی های جهان بود. کنار پنجره آشپزخانه رفتم، به اتاق برگشتم، روی مبل نشستم، تلوزیون را روشن کردم، قدم زدم، بغض کردم، اشک ریختم ولی… هیچ فایده ای نداشت. دوستی که تا همین دیروز می دانستم که اگر چه نمی بینمش، در گوشه ای از همین شهر دارد به زندگی لبخند می زند، حالا رفته بود.

حالا ما مانده ایم و حیرت این لحظه های تلخ که((هنوز وقتش نبود)) و می خواهیم کوتاهی تمام لحظه هایی که می شد با هم باشیم، به گردن روزگار بیندازیم. کمی از ظهر گذشته است و دارند او را بر دوش خود می آورند که به خاک بسپارند. بعدازظهر است، آفتاب دارد زمین را می سوزاند، ولی من و همه آن هایی که مسعود را می شناختند، سخت بارانی اند. کاش زمان کمی عقب می رفت. کاش یک بار دیگر لبخند او را… کاش… . دورو برم  را نگاه می کنم. خیلی ها هستند. خیلی هایی که مثل او برای من عزیزند. فکر می کنم نوبت کدام ماست؟ فکر می کنم آیا تا آن جا که می توانسته ام با دیگرانی که دوستشان دارم و هنوز هستند، بوده ام؟ فکر می کنم که آیا هنوز فرصت هست؟!…            

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها) شهرستان محمودآباد، از مدارس علمیه استان مازندران بوده و از سال 1390 شروع به فعالیت نموده است.

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟