• تماس  
  • موضوعات 

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

  • آرشیوها

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

روز ها و راز ها

21 فروردین 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

خیلی از زن ها دوست دارند مردشان در کار خانه کمکشان کند؛ ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم.                                       روز هایی که خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح، دیدم پایین شلوارش را تا کرده، زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم                               «حاج آقا، چرا این طوری کرده ای؟»

رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما.» رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت. بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. رفتم که نگذارم. در را رویم بست. «خانم! برید بیرون مزاحم نشوید!» پشت در التماس می کردم: «حاج آقا، شما را به خدا، بیا بیرون ناراحت می شوم. خجالت می کشم.» می گفت: «چیزی نیست، الان تمام می شود، می آیم بیرون.»

آشپزخانه را مرتب کرده بود. ظرف ها راچید سر جایش. روی اجاق گاز هم مرتب بود.

کف آشپزخانه را شسته بود. همه چیز از تمیزی برق می زد. نمی دانستم در مقابل این همه محبت به علی چه بگویم. مسافرت هم که می رفتیم، خیلی هوای بچه ها رو داشت و می گفت: «بچه هارو نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید.» بیست و دو سال با علی زندگی کردم . سخت بود؛ ولی راضی بودم. الان هم راضی ام. اگر بخواهم درباره ی آن روزها حرف بزنم، می گویم من درکنار علی خوشبخت بودم.

 نظر دهید »

یادی از یک طلبه ی شهید

08 بهمن 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

شهید فلاح زاده از طلبه های بسیار موفق ابر قو بود. یادم می آید در پشت کانال ماهی مانده بودیم و بچّه ها به جایی رسیده بودند که دیگر خاکریزی نداشتند. در آنجا گودالی بود به نام سه راهی مرگ  یا  همان سه راهی شهادت. بی اغراق می گویم  ؛ عراقی ها با آن سلاح های مدرنی که داشتند ، هر جنبنده ای را به راحتی شکار می کردند. هر کس که پشت لودر می نشست، بی درنگ شهید یا مجروح می شد.

موقعیت خطرناکی بود .آقای قربانی گفت: کسی را پیدا کن که برود پشت لودر.

صدا زدم: « فلاح زاده! برو بالا» . او هم بدون چون و چرا رفت و مشغول شد. بیل لودر را بالا می گرفت و سپر خود قرار  می داد و وقتی از حجم آتش کاسته می شد ، کارش را از سر می گرفت. حالا هر چه اصرار می کردم که چند دقیقه پایین بیاید ، نمی پذیرفت.

حال خوشی داشت. خدا گواه است که او زیر آن آتش و در برابر تیر مستقیم دشمن، صد متر خاکریز زد و سرانجام همان بالا به شهادت رسید.

به نقل از حجت االاسلام حیدر مصلحی از گردان فاتحین ، نخستین تشکل رزمی روحانیون در دفاع مقدس

 6 نظر

سر لشکر پا برهنه

09 آذر 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون ، راننده منتظر ما بود . اما عباس( بابایی ) بهش گفت:« ما پیاده می یایم . شما بقیه بچه ها رو برسون.» دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد . عباس گفت:« بریم طرف دسته ی عزادار.»

به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین و داشت پوتین ها و جوراب هاشو در می آورد. بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش. شد حر امام حسین (علیه السلام)  و رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه.

تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل،بدون اینکه کسی بشناسدش…

 نظر دهید »

رسم عاشقی

01 آذر 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

                «  وقتی حسن باقری روضه خواند  »

آخرین جلسه فرماندهان بود.قبل از عملیات محرم توقرارگاه فتح.همه اومده بودند.حسین خرازی،مهدی زین الدین، مجیدبقایی وحسن باقری.یه بار دیگر برنامه ها رو مرور کردند.شب عملیات مشخص شد وجلسه به پایان رسید.

 ایام محرم بود.حسن باقری ایستاد جلو ی همه وشروع کرد از کربلا گفتن.بعد هم از روی کتابی که دستش بودروضه خوندتابه این جمله حضرت قاسم (ع)رسیدکه :

«شهادت درکام من ازعسل شیرین تر است» .

دیگه به حال خودش نبود.بریده بریده جمله ها رو ادا می کرد.هق هق گریه ش بلند شده بود همش با چفیه اشکاشو پاک میکرد، بقیه هم داشتند بلندبلند گریه میکردند  آخرهم نتونست حرفش رو ادامه بده نشست روی زمین گریه کرد… .          «چون درآن لحظه حسین است که مهمان من است  … »    

   مداح اهل بیت بود و از گریه کنان امام حسین(ع).

 وصیت نامه ش هم بوی امام حسین(ع)می ده.توی وصیت نامه ش نوشته:

«وصیت میکنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنندو تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده است را روی صورتم بگذارند.قبل ازآنکه مرا در قبر بگذارند،مداحی داخل قبر برود و مصیبت جده غریبم حضرت فاطمه زهرا(س) وجد غریبم امام حسین(ع)رابخواند.

                                     به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس

                                     چون درآن لحظه حسین است که مهمان من است.»

 نظر دهید »

میدان مسابقه شهدا و مقام آن

28 آبان 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

میدان مسابقه دنیا:

1. میدان مسابقه زندگی    2. میدان مسابقه بندگی

انواع میدان مسابقه زندگی:

1.میدان مسابقه ثروت       2.میدان مسابقه لذت

3.میدان مسابقه قدرت      4.میدان مسابقه شهوت

5.میدان مسابقه شهرت    6.میدان مسابقه حیوانیت

انواع میدان مسابقه بندگی:

1.میدان مسابقه معرفت     2.میدان مسابقه عبودیت      3.میدان مسابقه ولایت

4.میدان مسابقه خدمت     5.میدا مسابقه انسایت         6.میدان مسابقه شهادت

 

مقام میدان مسابقه شهادت

 1.حیات طیبه جاوید    2.شاهد    3.عند ربهم یرزقون   4.رستگاری    5.دارالسلام   6.اطمینان

 7.شفاعت     8.رضوان       9.الگو     10.پاکی جسم       11.بخشودگی  

شهید مطهری می گوید:مَثَل شهید مثل شمع است که خدمتش از نوع سوخته شدن وفانی شدن 

و پرتو افکندن است تا دیگران در این پرتو که به بهای نیستی او تمام شده بنشینند و آسایش بیابند وکار خویش را انجام دهند.             

 

 

 

 نظر دهید »

پای رفتن

16 آبان 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

سید حسن علی امامی از بچه های ناب اطلاعات عملیات بود. علاوه بر خصلت های ورزشی و رزمی ایشان که در درگیری های تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می شد،روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه های رزمنده بود.

حسن شبی در خواب دید که یک نفر دو عدد میوه سبز و قرمز در دست دارد. میوه سبز را به او داد و قرمز را به مهدی زاده. حسن کنجکاو شد تا تعبیر خوابش را بداند.

به او گفتند:« آن که میوه قرمز گرفت چون «رسیده »بود ،شهید خواهد شد و میوه سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت فرا نرسیده.»

بعد از شهادت مهدی زاده حسن دلگرفته و محزون بود. همیشه با خود خلوت می کرد  و  زیر لب زمزمه ای شیرین داشت.

هر چه می گذشت به عملیات والفجر 8 نزدیک تر می شدیم. یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسایی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود،وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت،گنبد دلربای آقا ابا عبدالله (علیه السلام) را مقابل خود دید. اول فکر کرد شاید کسی  عکسی چسبانده.دوربین را وارسی کرد اما چیزی نیافت. به دوستش گفت:« تو نگاه کن ببین چیزی می بینی؟».همرزمش  هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیزی  ندید. حسن دوباره دوربین انداخت. باز هم گنبد آقا را دید.

بعد از آن خلوت سید حسن بیش تر شده بود. تا اینکه یک شب خواب بی بی حضرت زهرا(سلام الله علیها) را می بیند. حضرت در خواب به او گفتند:«پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده ایم…»

سید پس از آن دیگر در پوست خود نمی گنجید . خیلی ها از موضوع اطلاع نداشتند و با دیدن رفتار عجیب و غریب سید،تعجب می کردند.

حسن شاد و سرحال بود. سه چهار روز مانده به عملیات ،به بچه های اطلاعات گفتند باید استراحت کنند. اما سید حسن و استراحت؟! شال سبز به کمر می بست و می رفت پیش بچه ها . به آن ها روحیه می داد  و در کار ها کمکشان می کرد.

سید با این کار ،خودش را برای شهادت آماده می کرد . دیگر همه فهمیده بودند که او پای رفتن دارد. سه ساعت مانده به عملیات،مرتضی قربانی،فرمانده لشکر،خودش را با عجله به سید رساند و گفت که حق شرکت در عملیات را ندارد.  آقا مرتضی نمی خواست به این زودی یکی از بهترین نیروهایش را از دست دهد.

سید بی قرار شده بود. داد می زد و گریه می کرد. سر به زمین می گذاشت و ضجه می زد. عین بچه های کوچک لج کرده بود. روحانی بزرگواری آنجا حضور داشت. بی قراری سید را که دید دلش برای او سوخت. رفت و سید را در آغوش کشید . حسن ،سر روی شانه ایشان گذاشته بود و زار می زد. می گفت:« حاج آقا به خدا آن جا منتظر من هستند…این همه زجر را تحمل کرده ام برای امشب..من فردا قرار دارم..» حاج آقا همپای او اشک می ریخت. رفت سراغ آقا مرتضی. مرتضی قبول نمی کرد. حاج آقا آنقدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده را جلب کند.

آقا مرتضی نگاه غمباری به سید انداخت و رفت.

سید دوباره بال درآورده بود.غسل شهادت کرد و در همان ساعات اولیه ی عملیات به آرزوی دیرینه اش رسید. سر جنازه اش همه به تبریک می گفتیم . اشکی هم اگر می ریختیم،فقط برای خودمان بود.

 1 نظر

خدا هست

06 مهر 1391 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

حسین طالب نژاد تنها پسر خانواده اش بود. جوانی رعنا و دوست داشتنی که خانواده علاقه شدیدی به او داشتند و در همه کارها روی او حساب می کردند.

نزدیک عملیات که شده بود به او گفتم :” حسین !اگر مخالفتی نداری دوست دارم تو در این عملیات شرکت نکنی. خودم با فرمانده ات صحبت می کنم و رضایت اش را می گیرم.”

گفت:” خودت چرا بر نمی گردی؟"     گفتم:” اولاً من پاسدارم و وظیفه دارم این جا بمانم . گذشته از این ،من چند برادر دارم که با ماندن من خللی در امور خانواده ایجاد نمی شود.”

درنگی کرد و گفت:” من هم خدا را دارم . او برای خانواده من کفایت می کند. اصلاً اگر خدا نباشد برادرها به چه درد می خورند؟”

حق با او بود. حسین در والفجر هشت همنشین ملکوتیان شد .

” راوی: محمد یار پیل آرام.

 5 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها) شهرستان محمودآباد، از مدارس علمیه استان مازندران بوده و از سال 1390 شروع به فعالیت نموده است.

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟