سید حسن علی امامی از بچه های ناب اطلاعات عملیات بود. علاوه بر خصلت های ورزشی و رزمی ایشان که در درگیری های تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می شد،روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه های رزمنده بود.
حسن شبی در خواب دید که یک نفر دو عدد میوه سبز و قرمز در دست دارد. میوه سبز را به او داد و قرمز را به مهدی زاده. حسن کنجکاو شد تا تعبیر خوابش را بداند.
به او گفتند:« آن که میوه قرمز گرفت چون «رسیده »بود ،شهید خواهد شد و میوه سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت فرا نرسیده.»
بعد از شهادت مهدی زاده حسن دلگرفته و محزون بود. همیشه با خود خلوت می کرد و زیر لب زمزمه ای شیرین داشت.
هر چه می گذشت به عملیات والفجر 8 نزدیک تر می شدیم. یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسایی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود،وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت،گنبد دلربای آقا ابا عبدالله (علیه السلام) را مقابل خود دید. اول فکر کرد شاید کسی عکسی چسبانده.دوربین را وارسی کرد اما چیزی نیافت. به دوستش گفت:« تو نگاه کن ببین چیزی می بینی؟».همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیزی ندید. حسن دوباره دوربین انداخت. باز هم گنبد آقا را دید.
بعد از آن خلوت سید حسن بیش تر شده بود. تا اینکه یک شب خواب بی بی حضرت زهرا(سلام الله علیها) را می بیند. حضرت در خواب به او گفتند:«پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده ایم…»
سید پس از آن دیگر در پوست خود نمی گنجید . خیلی ها از موضوع اطلاع نداشتند و با دیدن رفتار عجیب و غریب سید،تعجب می کردند.
حسن شاد و سرحال بود. سه چهار روز مانده به عملیات ،به بچه های اطلاعات گفتند باید استراحت کنند. اما سید حسن و استراحت؟! شال سبز به کمر می بست و می رفت پیش بچه ها . به آن ها روحیه می داد و در کار ها کمکشان می کرد.
سید با این کار ،خودش را برای شهادت آماده می کرد . دیگر همه فهمیده بودند که او پای رفتن دارد. سه ساعت مانده به عملیات،مرتضی قربانی،فرمانده لشکر،خودش را با عجله به سید رساند و گفت که حق شرکت در عملیات را ندارد. آقا مرتضی نمی خواست به این زودی یکی از بهترین نیروهایش را از دست دهد.
سید بی قرار شده بود. داد می زد و گریه می کرد. سر به زمین می گذاشت و ضجه می زد. عین بچه های کوچک لج کرده بود. روحانی بزرگواری آنجا حضور داشت. بی قراری سید را که دید دلش برای او سوخت. رفت و سید را در آغوش کشید . حسن ،سر روی شانه ایشان گذاشته بود و زار می زد. می گفت:« حاج آقا به خدا آن جا منتظر من هستند…این همه زجر را تحمل کرده ام برای امشب..من فردا قرار دارم..» حاج آقا همپای او اشک می ریخت. رفت سراغ آقا مرتضی. مرتضی قبول نمی کرد. حاج آقا آنقدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده را جلب کند.
آقا مرتضی نگاه غمباری به سید انداخت و رفت.
سید دوباره بال درآورده بود.غسل شهادت کرد و در همان ساعات اولیه ی عملیات به آرزوی دیرینه اش رسید. سر جنازه اش همه به تبریک می گفتیم . اشکی هم اگر می ریختیم،فقط برای خودمان بود.