• تماس  
  • موضوعات 

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

  • آرشیوها

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

دعای قنوت شهید صیاد شیرازی

21 فروردین 1393 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

خیلی اشکش را نگه می داشت توی چشمش. همسرش فقط یکبار گریه اش را دید، وقتی امام رحلت کرد.

دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت می گیریم، از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد.   اما   صیاد توی قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت:« اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای » بلند هم می گفت، از ته دل.»

 

برگرفته از کتاب صیاد شیرازی، مجموعه خاطرات 3.

 

 نظر دهید »

با شهدا

08 بهمن 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

قلوه سنگ!

اولین غذایی که بعد عروسی مان پختم، استامبلی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. اما شد سوپ؛ از بس که آبش زیاد بود! کاسه کاسه کردم و گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و بَه بَه و چَه چَه می کرد؛اما خودم رغبت نکردم بخورم.

روز بعد گوشت قلقلی درست کردم؛ شده بود عین قلوه سنگ.                      منوچهر با آن تیله بازی می کرد!

می گفت: «چشمم کور و دنده ام نرم. تا خانم، آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند، می خوریم؛ حتی قلوه سنگ.»

می خورد و به من می گفت: «دانه دانه بپز، یک کم دقت کن تا یاد بگیری.»

*شهید منوچهر مدق*

 نظر دهید »

قسمتی از وصیت نامه شهید شوشتری

11 آذر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

دیروز از هرچه بود گذشتیم ، امروز از هرچه بودیم گذشتیم.

آن جا پشت خارکریز بودیم و اینجا در پناه میز.

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمان هامان بو می دهند.

آن جا بر درب اتاقمان می نوشتیم «یا حسین؛ فرماندهی از آن توست»؛ الان می نویسیم «بدون هماهنگی وارد نشوید.»

الهی ؛ نصیرمان باش تا بصیر گردیم ، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم.

آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

شادی روح شهدا صلوات

 نظر دهید »

از یتیمان شهدا خجالت می کشم...

11 آذر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

هر موقع با محمدعلی به زیارت اهل قبور می رفتیم ؛ با عجله از من و پدرش جدا می شد و می گفت : که به زیارت مزار شهدا میره،

یه بار بهش گفتم که صبر کن تا ما هم بیاییم.

با آرامی مخالفت کرد و گفت : تنها میرم .

بهش گفتم : چرا تنها ؟

گفت : از یتیمان شهدا خجالت می کشم ، اگر من رو با پدر و مادرم ببینن…

« شهید محمد علی غفاری »

 نظر دهید »

سیره خوبان

20 مهر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

مورچه

از پله هایی که یک طرفشان شمعدانی چیده شده است بالا می روم                                

و به اتاق مطالعه پدربزرگ1 می رسم. آقاجون که متوجه آمدنم می شود عینکش را از چشم بر می دارد، کتابش را می بندد و به من لبخند می زند. می گویم: «آقاجون آمده ام با شما نماز بخوانم.» پدربزرگ نگاهی به ساعتش می اندازد و ضمن دست کشیدن بر سرم می گوید: «بله چیزی به اذان نمانده است، تو بیا اینجا بنشین تا من بروم وضو بگیرم و برگردم.» سرم را به علامت بله تکان می دهم و منتظر می نشینم. بعد هم سجاده اش را پهن می کنم و از شیشه عطر محمدی داخلش به خودم می زنم. چند دقیقه بعد پدر بزرگ برمی گردد تا نماز را شروع کند، اما مثل اینکه کاری برایش پیش آمده باشد، دوباره راه می افتد تا به حیاط برگردد. می گویم: «آقا جون کجا می روید؟» لبخند شیرینی می زند و ضمن نشان دادن مورچه ای که روی عبایش مشغول راه رفتن است می گوید: «مثل اینکه حواسم نبوده و این زبان بسته را با خودم به اتاق آورده ام. می روم آن را کنار باغچه بگذرم و برگردم!» از جایم بلند می شوم و میگویم: «بدید من ببرم.» به شوخی می گوید: «اگر فشارش دادی، دردش آمد چه؟!» می گویم: « نه آقاجون، قول می دم فشارش ندم.» عبایش را به دستم می دهدو می گوید: «حالا که فشارش نمی دی بیا او را زود برسان و برگرد.» بعد می خندد، من هم همین طور شاید هم مورچه!

…………………

1. آیه الله میرزا جواد تهرانی(ره)

بیژن شهرامی

 

 نظر دهید »

سیره خوبان

18 مهر 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

عیادت

موذن مسجد اذانش را داده بود و حالا داشت چشم می گرداند تا در لابه لای انبوه نمازگزاران، امیر حسین را پیدا نماید و از او بخواهد مثل هر روز مکبری کند،اما هر چه بیشتر تلاش می کرد و چشم می گرداند کمتر نتیجه می گرفت. انگار خبری از آمدنش نبود و باید خودش می ایستاد و تکبیر می گفت.  آقا1 سلام نماز دومش را که داد، از اطرافیان سراغ امیر حسین را گرفت، آن ها هم سر بر گرداندند و از پدرش که در صف دوم نشسته بود پرسیدند و شنیدند که مکبر خردسال مسجد در راه مدرسه تصادف کرده و حالا با پای شکسته در خانه مشغول استراحت است! آقا سید که انتظار شنیدن این پاسخ را نداشت، هم جا خورد و هم کمی غمگین شد، گفت: «شکر خدا که به خیر گذشته، از قول من احوالش را بپرسید، غروب بعد از نماز به عیادتش می آیم!» سر شب آقا سید به همراه پسرش حامد که اتفاقاً از رفقا و هم کلاسی های امیرحسین بود به عیادت رفتند. و امیر حسین از دیدن آقا که برای دیدنش وقت گذاشته و به خانه شان آمده بود، آن قدر خوشحال شد که همه دلتنگی اش از میان رفت.

……………….

1. آیه الله العظمی سید ابوالقاسم خویی رحمه الله

بیژن شهرامی

 نظر دهید »

داستان جانسوز شهید و ماهی ...

07 شهریور 1392 توسط مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

 

گفت : مادر جان بیا ناهار بخوریم
پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهی

با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم

و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
…
چند سال بعد … والفجر 8 … درون اروند گم شد …
…
و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد …

السلام علیکم ایها الشهداء والصدیقی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها) محمودآباد

مدرسه علمیه الزهرا(سلام الله علیها) شهرستان محمودآباد، از مدارس علمیه استان مازندران بوده و از سال 1390 شروع به فعالیت نموده است.

جستجو

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟